گزارش یکی از مربیها از کارگاه بامن بخوان در خانه فرهنگ مهروماه
قبل از اینکه شروع کنیم به خواندن کتاب «سفر»، با بچهها شعر خواندیم و بازی کردیم و بعد با نشستن همه سر جای خودشان، جلد کتاب را نشانشان دادم و خواستم هر کدام از بچهها داستان را حدس بزنند. هر کدام یک داستان گفت. و بعد رسیدیم به قسمت هیجانانگیز خواندن کتاب.
جایی در کتاب آمده بود: «گاهی مجبور میشوی جایی که در آن زندگی میکنی را ترک کنی.» این تکه از کتاب را که برای کودکان پیشدبستانی خواندم، از آنها پرسیدم: برای شما یا اطرافیانتون اتفاق افتاده که محل زندگیشون رو ترک کرده باشن؟ بچهها مثالهای متفاوتی برایم گفتند. بعد پرسیدم چه طور میشه با شرایط جدید کنار اومد و شاد بود؟ بیشتر بچهها گفتند: با پیدا کردن دوستای جدید. پرسیدم: اگه مثل اردک قصهی ما دوباره شرایط عوض بشه و تنها بمونید، چطوری خودتون رو شاد میکنین و میتونید از تنهایی خودتون لذت ببرین؟ یکی گفت: تلویزیون روشن میکنم و آهنگ میزارم و میرقصم. یکی گفت چشمام رو میبندم و به روزهای خوبم مثل تولدها و جشنها و سفرهام فکر میکنم. یکی گفت دوباره دنبال دوست جدید میگردم و … .
حین خواندن داستان هنگامی که باد شدید میوزید، همهی بچهها باد میشدند و صدای باد را تقلید میکردند و پشه میآمد، همه صدای پشه درمیآوردند و …
در ادامه شکل خودم را بر روی تخته کشیدم و خودم را معرفی کردم و از کل به جز رسیدم. از اینکه انسان هستم تا اینکه زن، معلم و مادر هستم. از ظاهرم گفتم تا خلق و خویم. بعد بچهها هر یک روی کاغذ جواب سوال من کیستم را با کلاژ تصویر کردند.