غروب دم است. ستاره‌ها کم کم چشم باز می‌کنند. سال‌محمد بیرون آبادی روی یک تل خاک سربندش را دور پاها بسته و *کمردانی نشسته است. کبریت که می‌کشد چشمهای پر از اشکش مثل ستاره می‌درخشد. پک عمیقی به سیگار می‌زند. پاکت مچاله شده‌ی سیگار را با خشم پرتاب می‌کند. قلبش از اندوه تیر می‌کشد. یکی دو ساعت دیگر باید ماشین حمل سوخت را بردارد به سمت مرز حرکت کند. به کلبه‌ی محقرش نگاه می‌کند. پنجره‌ی کوچکش روشن است و صدای خنده‌ی دخترها می‌آید. پسرش روی دبه‌های گازوئیلِ پشت ماشین اینطرف و آن طرف می‌پرد. نمی‌خواهد آینده‌ی پسرش را در کسوت خودش ببیند. اما اگر پسرش سوخت بر نشود چه بشود؟! با این اوضاع و احوال بی‌آبی برود توی تعمیرگاه شاگردی کند؟! یا کنار خیابان‌های ایرانشهر کفش مردم را واکس بزند؟! هیچ نمی‌داند. سمت خانه که راه می‌افتد میرهان پشت فرمان صدای گاز دادن ماشین در می آورد.

در خانه می‌خواهد به دخترش بگوید:« گل پری یک کاسه آب …» اما حرفش را می‌خورد. پیمانه کنار کتاب‌های درسی‌اش به دیوار تکیه داده روی تکه پارچه‌ای سوزن دوزی می‌کند. از رنگ قرمز خبری نیست. سوزندوزی‌ بلوچی بدون رنگ قرمز مگر می‌شود؟ بله می‌شود. برای بار هزارم بیاد می‌آورد که پیمانه گفته بعد از آن اتفاق دیگر نمی‌تواند سمت رنگ قرمز برود. برای بار هزارم دست گل پری را می‌بیند که شده یک تکه گوشت سرخ رنگ. انگشت‌هایی که دیگر نبودند. انگشتهایی که هنوز مداد را لمس نکرده بودند. برای بار هزارم صدای گل پری در گوشش می‌پیچد که با اشک و لبخندی تلخ گفته بود: « بابا من دیگه نمیتونم سوزن بزنم اما بازم میتونم برم از سر هوتک* آب بیارم. دیگه حواسم به #گاندو‌ها* هست.» قلبش از اندوه تیر می‌کشد. چشم‌هایش را می‌بندد. هوتک گل‌آلودی را می‌بیند که کم کم باتلاقی می‌شود او و گاندو و ماشین سوخت را می‌بلعد.

*کمردانی: شیوه ی نشستن مردان بلوچی

*گاندو: تمساح پوزه کوتاه

*هوتک: گودال آب