این روزها محسن (نام مستعار) با حال و هوایی دیگر در موسسه حاضر می‌شود . وقتی در جلسه‌ی قبل حرف «ع» را به او آموزش می‌دادم و برای مثال کلمات عزیز  و محسن عزیز را به او سرمشق دادم،  ناگهان برق چشمش توجهم را جلب کرد و سرانجام بعد از این پا و آن پا کردن کلمه‌ی عزیزم را گفت .
صورتش سرخ شده بود و با خنده‌ای که حکایت از هیجان درونیش می‌کرد بعد از مِن و مِن کردن و در پاسخ به ترغیب‌های من، گفت که قرار است تا چند روز دیگر مادر و برادر و خواهرهایش به ایران بیایند و بعد از قریب به یک سال دوری می‌تواند آنها را ببیند.
او گفت هر روز به همراه دایی‌اش به سر کار می‌رود تا بتوانند پول بیشتری پس انداز کنند تا خانه‌ای را کرایه کنند.
او از من خواست که به او کمک کنم تا با نوشتن این جملات به مادرش خوش آمد بگوید. «مامان عزیزم، من خوشحالم که بعد از این همه مدت می‌توانم تو را ببینم.»
و من نیز خوشحال که حال او می‌تواند احساسات خوشایندی که دارد را بیان کند.

به امید روزی که کودکان بیاموزند که احساس‌ تنفر و ناامیدی را با احساس پر قدرت محبت و سرور و امیدواری پیوند بزنند.

شهلا ریاضتی؛ مسئول آموزش کودکان بازمانده از تحصیل