ترسهای مدام کودکان کار
برداشتی آزاد از نگاه یک داوطلب
کارم را بهعنوان معلم پایه اول شروع میکنم. این کلاسها برای کودکان بازمانده از تحصیل برگزار میشود. ۱۰ پسر و دو دختر و همه کودک کار.
از آغاز سال تحصیلی خبر ساماندهی کودکان کار و خیابان بارها در رسانهها مطرح شدهاست. طرحی که به عقیده کارشناسان بدون آنکه تغییری در وضعیت رفاه کودکان ایجاد کند تنها آنها را وارد لایههای زیرزمینی کار میکند؛ همان چیزی که از آن به عنوان «اقتصاد سیاه» تعبیر میشود.
-رضا(نام مستعار) دیروز نیامدی، امروز هم دیر رسیدی
-خانوم خوابمون میاد .
– شبا سعی کن زودتر بخوابی
سکوت میکند. امیر دوستش است، میگوید: خانوم تا یازده، دوازده شب سر کاره. ظرف میشوره.
چهرهاش نشان میدهد که نمیخواهد در این باره صحبت کند.
مشغول تدریس میشوم اما ذهنم پر از سؤال است. پس برای همین پوست دستش همیشه خشک و ترکخورده است.
-آقا! فردا منتظرت هستم حتماً بیا
-چشم خانم.
تا شب هر بار ظرف میشورم دمای آب توجهم را جلب میکند. به قد کوتاهش میاندیشم و اینکه ظرفشویی مناسبش تعبیه نشده؟ غذا چی؟ بوی غذاها. دلش نمیخواهد؟ خوشبینانه میگویم حتماً شامش را همانجا میخورد.
رضا سراسیمه وارد کلاس میشود: خانم گرفتن، خانم کشیدنش تو ماشین بردنش. امیر رو گرفتن بردند یاسر.
همه وحشتزده در جایشان میخکوب شدهاند.
– دو نفر بودند آمدند جلو خواستند دست بدهند تا دستش را دراز کرد گرفتندش، کشیدنش تو ماشین. من ون را دیدم در رفتم. یاسر رفتی خانوم؟ میزنن.
نفسم تنگشده و صدای ضربان قلبم را میشنوم. از احساس بیپناهیشان تمام سلولهای بدنم یخ زدهاند.
کلاس را تمام میکنیم. وارد واحد مددکاری میشوم .
-چی شد؟ آزادش کردند؟
نه چند روز نگهش میدارند و از پدر تعهد میگیرند دیگر سر چهارراه کار نکند.
-بعدش چی؟ برای پدرش کار پیدا میکنند؟ اگر شرایط معیشتیشان عوض نشود خوب دوباره به سر چهارراه بر میگردد اینکه خیلی روشن است.
حالم خوب نیست. بغلم میکند و به آرامش دعوتم میکند. از وقتی به خانه برگشتم مدام چهره کودکان کلاس مقابل چشمانم است. به فرزندانم نگاه میکنم که آسوده مشغول کارهای روزمره هستند.
چشمانم را میبندم تا شاید این کابوس رهایم کند. اخبار در ذهنم میپیچد. کلمات میآیند و میروند و صداها طنین میاندازند.
طرح ساماندهی… هرسال در آستانه آغاز سال تحصیلی… زیباسازی… جمعآوری…. دستگیری… زبالهگردی … ظرفشویی … کار … کودک … کودک کار
کاریکاتور: مانا نیستانی