وقتی برای صحبت با مددکار آمد سرش پایین بود، آرام حرف می‌زد و بیان خواسته‌هایش با خجالت همراه بود. اما برای یک خواسته مصر بود: درس خواندن فرزندانش. ۶ فرزند داشت؛ سه پسر بزرگش ترک تحصیل کرده بودند و کار می‌کردند. یک دختر و یک پسرش درس می‌خواندند و دختر کوچکش هم در پیش دبستانی موسسه ثبت‌نام شد. همسرش کارگر فصلی بود و درآمدش برای خانواده ناکافی. خودش نیز گوشه‌گیر و افسرده شده بود. مدتی داروهای اعصاب مصرف می‌کرد اما آنها را نیز کنار گذاشته بود و می‌گفت از آن موقع پرخاشگری‌اش نسبت به بچه ها بیشتر شده. معده درد عصبی هم داشت.
مددکار از او خواست کارنامه پسر و دخترش را بیاورد. وقتی کارنامه را که جلوی تمام درس‌ها «خیلی خوب» نوشته شده بود دید، به بی‌بی گل (نام مستعار) پیشنهادی داد. بی‌بی گل را به روانشناس ارجاع داد و از او خواست برای بهتر شدن حالش جلسات مشاوره و کارگاه‌ها را شرکت کند تا دختر و پسرش در طرح حمایت تحصیلی موسسه ثبت‌نام شوند و هزینه‌های تحصیلشان تامین شود.
بچه‌های بی‌بی گل حالا در حالی سال تحصیلی را به پایان رساندند که حال مادرشان بهتر شده، دیگر خبری از معده دردهای عصبی و فریادهایش نیست. بی‌بی گل بعد از چند ماه در کلاس‌های سوادآموزی شرکت کرد و با شوق در کلاس‌ها حاضر می شود. او همچنان هر هفته برای مشاوره روانشناسی می‌آید. بی‌بی گل حالا دیگر به فکر این است که از مهارت قالیبافی‌اش کسب درآمد کند و باز پای دار قالی بنشیند.