وقتی اولین بار دیدمش به صورتم نگاه نمیکرد. خیلی زمان گذاشتیم تا سمت مون بیاد، اجازه بده ببینیمش؛ به قلبش حتی ذرهای راه پیدا کنیم. میترسیدم که ببینمش، میترسیدم اجازه نده دوست هم باشیم و منو نپذیره. روزی که مددکاراجتماعی با خوشحالی و بعد از مدتها موفق شد کودک رو همراه عموش به مرکز بیاره و بهم معرفی کنه بالاخره دیدمش. ظریف و دوستداشتنی. نگران بود و بدون عموش جایی نمیموند. به دلیل شرایط نابسامان خانواده، اعتیاد پدر و زندگی بدون حضور مادر، مددکار موسسه در حال پیگیری بود و برای درمان مشکلات اضطرابی حاد باید مشاوره و درمان انجام میشد. میدونستم زندگی سختی رو توی هفت سال زندگیش گذرونده و سخت اعتماد میکنه. دنیایی پر از ترس و آسیب. قبول کرد عموش بیرون اتاق درمان بمونه. شروع کردیم به پیدا کردن زبان مشترک. با هم نقاشی کشیدیم. به دستم نگاه میکرد و عین من نقاشی میکشید. حتی اونقدر خودش رو باور نداشت که طرحی از خودش رو روی کاغذ ثبت کنه. اما این زبان مشترک کارآمد بود. با شادی رفت با اینکه چند کلمه بیشتر حرف نزد. اما بهترین اتفاق روز بعد افتاد. از عموش خواسته بود که دوباره برگرده موسسه. اینبار با هم یه کتاب آموزشی رو خوندیم و….. . روز بعد دوباره اومد. از عموش خواست بره خونه و خودش به تنهایی موند. موند و با چندتا از بچهها نقاشی کشید. شادی من رو کلمهای نمیتونست وصف کنه. تمام تلاشم رو میکنم روزی برسه که ببینم توی حیاط موسسه مشغول دویدن با بچههاست و جیغهای شادش حیاط رو پر کرده. دلم میخواد برگرده و کنار هم خیلی چیزها رو تجربه کنیم؛ مثل شادی مثل امنیت و … .
روانشناسِ موسسهی توانمندسازی مهروماه