از سوختبری تا زمین فوتبال و رویای فوتبالیست شدن
از دور گرد و غبار است که از حاشیهی جاده به هوا میرود. کمی نزدیکتر سروصدا و همهمهی عدهای شنیده میشود. نزدیکتر یک گودال بزرگ خاکی است. رونالدو را میبینم با شمارهی هفت مشغول تمرین فوتبال است. دروازههای آهنی دوطرف اگر نباشند نمیتوان اسم این زمین لم یزع خاکی را زمین فوتبال گذاشت. .میانهی زمین تعدادی جوان و نوجوان زیر نظر مربی مشغول تمرین هستند. کناره ی زمین هم برای کودکان است. تعدادی به بازی؛ تعدادی به تماشا. چند عکس میگیرم و برای گرفتن عکسهای بیشتر از کنارهی گودال پایین میروم. زیر قدمهای این بچهها خاک نرم شده و گرد و خاک هست که به هوا میرود. درفضای غبارآلود، رونالدو میشود یکی از همین جوانان بلوچ. ایستادن کنار زمین نفس کشیدن را سخت کرده؛ چه برسد که بخواهی وسط صحنهی بازی بدوی. بچهها با جدیت به برنامه تمرینی مربی عمل میکنند. این همه جوان و نوجوان از روستاهای اطراف، دور و نزدیک و خیلی دور جمع شدهاند. گرچه به هر روستایی که سرزدهایم یک زمین فوتبال مشابه همین زمین در ابعاد کوچکتر دیدهایم. خاکی و پراز قلوه سنگ. اما اینجا مرکز تمرینهاست. از همین زمین نوجوانهایی به تمرینات باشگاههای اسپانیا رفتهاند. اینجا جدیترین مکان برای تمرین است. شاید بتوان گفت تنها باشگاه فوتبال ولایت سرباز با یک مربی که بی هیچ امکاناتی و بی هیچ چشمداشتی آمده برای یافتن و پرورش استعدادها؛ البته اگر گرد وغبار بگذارد.
مربی از شور شوق وعلاقه بچهها میگوید. اینکه تا امروز چه افتخاراتی آفریده شده. من یاد رونالدو میافتم یا بسیاری از ستارههای بزرگ فوتبال دنیا که از زمینهای خاکی شروع کردهاند و سرنوشت خودشان و خیلیها را تغییر داده اند. در این سرزمین فراموش شده که اشتغال برای جوانان در شغلی مناسب رویایی بیش نیست شاید با اندک سرمایهگذاری بتوان بسیاری از این استعدادها را به فردای روشنتری وصل کرد، فردایی روشنتر از آسفالتهای سوختهی این منطقه. در یکی از روستاها کنار یکی از همین زمینهای فوتبال همصحبت جوانی شدم که خودش را سوختبر معرفی کرد. کسی که با اندک مواجبی کلی خطر به جان میخرد تا سوخت قاچاق کند. خطراتی چون گم شدن در بیابان، درگیری با اشرارو راهزنها، نقص فنی خودرو، درگیری با نیروی انتظامی، سیل و تصادفهای مرگبار. درجادههای این منطقه که رفت و آمد کنید سوختگیها و سیاهیهای شدید جابهجای آسفالت که کم هم نیستند حکایت از تصادفهای دلخراش ماشینهای حمل سوخت دارند. حادثههایی که تقریبا تمامشان جان دادن سرنشینهای دو خودرو در آتش را درپی داشتهاند. این فقط یکی از معضلات بسیار و بیشمار این منطقه است.
آمدهام کنار بچهها چشمهای زلالشان میخندد. در نگاههاشان امید است که برق میزند. من هم امیدوارم بتوانیم کاری کنیم که غبار یاس و ناامیدی بر چهرهی معصوم این جوانها ننشیند. آرزوها و استعدادها مثل سوخت سیاه پهنهی آسفالتهای این سرزمین نسوزد. یک زمین سبز بسازیم برای رویش گلها و ورود به دروازههای موفقیت برای این جوانها.